*ذره و آفتـــــــــــــــــاب*
اگر پــــــــــروا کنی؛ پــــــــر وا می‌کنی!!!







فروردین 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31




به ذرّه گر نظر لطف بوتراب كند به آسمان رود و كار آفتاب كند




جستجو







رتبه





آمار


  • امروز: 0
  • دیروز: 4
  • 7 روز قبل: 23
  • 1 ماه قبل: 154
  • کل بازدیدها: 13468



  • نمایش آنلاین


    Online User



    نمایش آمار بازدید


     
      پنج درس آموزنده و ارزشمند از امام صادق علیه السلام ...


    پنج درس آموزنده و ارزشمند از امام صادق علیه السلام

    1. مرحوم قطب الدّين راوندى روايت كرده است :

    روزى از امام جعفر صادق عليه السلام سؤ ال كردند: روزگار خود را چگونه سپرى مى فرمائى؟

    حضرد در جواب فرمود: عمر خويش را بر چهار پايه و ركن اساسى سپرى مى نمايم:

    مى دانم آنچه كه روزى براى من مقدّر شده است ، به من خواهد رسيد و نصيب ديگرى نمى گردد.

    مى دانم داراى وظائف و مسئوليّت هائى هستم ، كه غير از خودم كسى توان انجام آن ها را ندارد.

    مى دانم مرا مرگ در مى يابد و ناگهان بدون خبر قبلى مرا مى ربايد؛ پس بايد هر لحظه آماده مرگ باشم .

    و مى دانم خداى متعال بر تمام امور و حالات من آگاه و شاهد است و بايد مواظب اعمال و حركات خود باشم .(1)

    2. در روايات متعدّدى وارد شده است :

    هرگاه كه امام جعفر صادق عليه السلام در باغستان و مزرعه ، بيل در دست داشته و مشغول كشاورزى و كارگرى مى بود؛ و اصحاب و دوستان ، حضرت را با آن حالت مشاهده مى كردند، عرضه مى داشتند: ياابن رسول اللّه ! چرا در اين موقعيت خود را به زحمت انداخته ايد؟!

    اجازه فرمائيد تا ما كمك كنيم و شما استراحت نمائيد؟

    حضرت در جواب مى فرمود: مرا به حال خود وا گذاريد، من علاقه مندم كه خداوند مرا در حالتى مشاهده نمايد كه با دست خود زحمت مى كشم و كار مى كنم و جسم خود را براى بدست آوردن روزى حلال به زحمت و مشقّت انداخته ام .(2)

    3. بعضى از بزرگان همانند مرحوم إربلى حكايت كرده اند:

    روزى مگسى بر صورت منصور دوانيقى نشست و منصور با دست خود آن را دور ساخت ، مگس بار ديگر برگشت و بر همان جاى اوّل نشست و باز منصور آن را دور كرد.

    و اين كار چند مرتبه تكرار شد تا آن كه منصور به خشم آمد، در همان حال ، امام جعفر صادق عليه السلام وارد شد.

    منصور گفت : ياابن رسول اللّه ! خداوند متعال براى چه مگس را آفريده است ؟

    حضرت در پاسخ فرمود: براى آن كه به وسيله آن ، جبّاران را ذليل و متواضع گرداند.(3)

    4. مرحوم نراقى در كتاب ارزشمند خود آورده است:

    شخصى نزد امام جعفر صادق عليه السلام حضور يافت ؛ و عرضه داشت : ياابن رسول اللّه ! پدرم پير و ضعيف گشته است به طورى كه همانند بچّه كوچك بايد در خدمت او باشم ؛ و نيز او را براى قضاء حاجت بغل مى كنم .

    حضرت فرمود: چنانچه توان داشته باشى بايد اين كار را ادامه دهى ؛ و نيز بايد با كمال ملاطفت و مهربانى برايش لقمه بگيرى و دهانش بگذارى .

    و انجام اين امور فرداى قيامت ، راه ورود به بهشت را برايت آسان مى گرداند.(4)

    5. صفوان جمّال حكاين كند:

    روزى در خدمت آن حضرت بودم ، كه فرمود: اى صفوان ! آيا تعداد سفيران و پيامبرانى را كه خداوند متعال براى هدايت بندگان ؛ مبعوث گردانيده است ، مى دانى ؟

    عرض كردم : خير، نمى دانم .

    امام صادق عليه السلام فرمود: خداوند يك صد و بيست و چهار هزار پيغمبر بر انگيخت و به همان تعداد نيز وصىّ و جانشين منصوب و معرّفى كرده ، كه تمامى آن ها اهل صدق حديث و اداى امانت و زاهد در امور دنيا بوده اند.

    سپس حضرت در ادامه فرمايش خود افزود: خداوند متعال پيغمبرى بهتر و با فضيلت تر از حضرت محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله نفرستاد.
    و نيز جانشينى بهتر و با فضيلت تر از جانشين آن بزرگوار يعنى ؛ حضرت اميرالمؤ منين امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام معرّفى نكرده است .(5)

    پی‌نوشت ها:

    1- مستدرك الوسائل : ج 12، ص 172، ح 15.
    2- كافى : ج 5، ص 76، بحارالا نوار: ج 47، ص 57، وافى : ج 17، ص 30 و 36.
    3- كشف الغمّة : ج 2، ص 373.
    4- جامع السّعادات : ج 2، ص 265.
    5- بحارالا نوار: ج 16، ص 352، به نقل از اختصاص شيخ مفيد.

    موضوعات: جملات ناب
    [سه شنبه 1394-05-20] [ 03:50:00 ب.ظ ]



     لینک ثابت

      زندگینامه زیبا و تکان دهنده شهید شاهرخ ضرغام حر انقلاب(11) ...

    زندگینامه زیبا و تکان دهنده شهید شاهرخ ضرغام حر انقلاب

    قسمت یازدهم:


    ✨در آبادان بودم. به دیدن دوستم در یکی از مقر‌ها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از رادیو تلویزیون عراق بود. این خبر‌ها را هم به سید و فرمانده‌ها می‌داد، تا مرا دید گفت: یازده هزار دینار چقدر می‌شه!؟ با تعجب گفتم: نمی‌دونم، چطور مگه!؟
    گفت: الان عراقی‌ها در مورد شاهرخ صحبت می‌کردند! با تعجب گفتم: شاهرخ خودمون!
    فرمانده گروه پیشرو؟!
    گفت: آره حسابی هم بهش فحش دادند. انگار خیلی ازش ترسیده‌اند.
    گوینده عراقی می‌گفت: این آدم شبیه غول میمونه. اون آدمخواره هر کی سر این جلاد رو بیاره یازده هزار دینار جایزه می‌گیره!

    ✨دوستم ادامه داد: تو خرمشهر که بودیم برای سر شهید شیخ شریف جایزه گذاشته بودند. حالا هم برای شاهرخ، بهش بگو بیشتر مراقب باشه…
    ✨ برای دریافت آذوقه رفتم اهواز. رسیدم به استانداری. سراغ دکتر چمران را گرفتم. گفتند: داخل جلسه هستند.

    ✨لحظاتی بعد درب ساختمان باز شد. دکتر چمران به همراه اعضای جلسه بیرون آمدند. سید مجتبی هاشمی و شاهرخ و برادر ارومی از معاونین سید بود که در حمله به حجاج در سال ۶۶ به شهادت رسید، پشت سر دکتر بودند.

    جلو رفتم و سلام کردم. شاهرخ را هم از قبل می شناختم. یکی از رفقا من را به شاهرخ معرفی کرد و گفت: آقا سید از بچه های محل هستند. شاهرخ دوباره برگشت و من را در آغوش گرفت و گفت: مخلص همه سادات هم هستیم.

    ✨کمی با هم صحبت کردیم. بعد گفت: سید ما تو ذوالفقاری هستیم. وقت کردی یه سر به ما بزن. من هم گفتم: ما تو منطقه دُب حردان هستیم شما بیا اونجا خوشحال می شیم. گفت: چشم به خاطر بچه های پیغمبر هم که شده می یام.

    ✨چند روز بعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم. یک جیپ نظامی از دور به سمت ما می آمد. کاملاً در تیررس بود. خیلی ترسیدم. اما با سلامتی به خط ما رسید. با تعجب دیدم شاهرخ با چندنفر از دوستانش آمده. خیلی خوشحال شدم.
    بعد از کمی صحبت کردن مرا از بچه ها جدا کرد و گفت: سید یه خواهشی از شما دارم. با تعجب پرسیدم: چی شده!! هر چی بخوای نوکرتم. سریع ردیف می کنم.
    کمی مکث کرد و با صدائی بغض آلود گفت: می خوام برام دعا کنی.

    تعجب من بیشتر شد. منتظر هر حرفی بودم به جز این! دوباره گفت: تو سیدی مادر شما حضرت زهراست(س)خدا دعای شما رو زودتر قبول می کنه. دعا کن من عاقبت به خیر بشم!

    کمی نگاهش کردم و گفتم: شما همین که الان تو جبهه هستی یعنی عاقبت به خیر شدی!

    گفت: نه سید جون. خیلی ها می یان اینجا و هیچ تغییری نمی کنند. خدا باید دست ما رو بگیره. بعد مکثی کرد و ادامه داد: برای من عاقبت به خیری اینه که شهید بشم. من می ترسم که شهادت رو از دست بدم. شما حتماً برای من دعا کن.

    ادامه دارد…

    پیج شهید شاهرخ ضرغام

    موضوعات: شهداء
    [دوشنبه 1394-05-19] [ 11:29:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      زندگینامه زیبا و تکان دهنده شهید شاهرخ ضرغام حر انقلاب(10) ...

    زندگینامه زیبا و تکان دهنده شهید شاهرخ ضرغام حر انقلاب

    قسمت دهم:


    ✨شب بود که با شاهرخ به دیدن سید مجتبی هاشمی رفتیم. بیشتر مسئولین گروه‌ها هم نشسته بودند. سید چند روز قبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام معاون بنده در گروه فداییان اسلام است.

    ✨سید قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ، اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن. اسم آدم خوار‌ها برازنده شما و گروهت نیست!

    بعد از کمی صحبت، اسم گروه به “پیشرو” تغییر یافت. سید ادامه داد: رفقا، سعی کنید با اسیر رفتار خوبی داشته باشید. مولای ما امیرالمومنین (ع) سفارش کرده‌اند که، با اسیر رفتار اسلامی داشته باشید.

    اما متاسفانه بعضی از رفقا فراموش می‌کنند. همه فهمیدند منظور سید، کارهای شاهرخ است، خودش هم خنده‌اش گرفت. سید و بقیه بچه‌ها هم خندیدند.
    سید با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت: خودت بگو دیشب چیکار کردی؟!
    ✨شاهرخ هم خندید و گفت: با چند تا بچه‌ها رفته بودیم شناسایی، بعد هم کمین گذاشتیم و چهار تا عراقی رو اسیر گرفتیم. تو مسیر برگشت، پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت. کمی جلو‌تر یه در آهنی پیدا کردیم. من نشستم وسط در و اسرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاه‌های قدیم شده بودیم. نمی‌دونید چقدر حال می‌داد!
    وقتی به نیروهای خودی رسیدیم دیدم سید داره با عصبانیت نگاهم می‌کنه، من هم سریع پیاده شدم و گفتم: آقا سید، این‌ها اومده بودند ما رو بکشن، ما فقط ازشون سواری گرفتیم. اما دیگه تکرار نمی‌شه.

    ادامه دارد…

    پیج شهید شاهرخ ضرغام

    موضوعات: شهداء
     [ 10:53:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      زندگینامه زیبا و تکان دهنده شهید شاهرخ ضرغام حر انقلاب(9) ...

    زندگینامه زیبا و تکان دهنده شهید شاهرخ ضرغام حر انقلاب

    قسمت نهم:


    ✨شب از مواضع نیروهای خودی عبور کردیم. به سنگرهای عراقی‌ها نزدیک شدیم.
    شاهرخ مجید را صدا کرد و گفت: می‌ری تو سنگراشون، یه افسر عراقی رو می‌کشی و اسلحه‌اش رو می‌یاری. اگه دیدم دل و جرات داری می‌یارمت تو گروه خودم.

    ✨مجید یه چاقو از تو کیفش برداشت و حرکت کرد. دو ساعت گذشت و خبری از مجید نشد. به شاهرخ گفتم: این پسر دفعه اولش بود. نباید می‌فرستادیش جلو، هنوز حرفم تمام نشده بود که در تاریکی شب احساس کردم کسی به سمت ما می‌آید. اسلحه‌ام را برداشتم. یکدفعه مجید داد زد: نزن منم مجید!

    پرید داخل سنگر و گفت: بفرمایید این هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخرگفت: بچه، اینو از کجا دزدیدی!؟

    مجید یکدفعه دستش رو داخل کوله پشتی و چیزی شبیه توپ را آورد جلو، در تاریکی شب سرم را جلو آوردم. یکدفعه داد زدم: وای! با دست جلوی دهانم را گرفتم، سر بریده یک عراقی در دستان مجید بود!!

    ✨شاهرخ که خیلی عادی به مجید نگاه می‌کرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بریدی؟

    مجید که عصبانی شده بود گفت: به خدا سرباز نبود، بیا این هم درجه هاش، از رو دوشش کَندم. بعد هم تکه پارچه‌ای که نشانه درجه بود را به ما داد.
    شاهرخ سری به علامت تایید تکان داد و گفت: حالا شد، تو دیگه نیروی ما هستی.

    ✨ مجید فردا به آبادان رفت و چند نفر دیگر از رفقایش را آورد. مصطفی ریش، حسین کره‌ای، علی تریاکی و… هر کدامشان ماجراهایی داشتند، اما جالب بود که همه این نیرو‌ها مدیریت شاهرخ را قبول کرده بودند و روی حرف او حرفی نمی‌زدند.

    مثلاً علی تریاکی اصالتاً همدانی بود. قبل از انقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگلیسی مسلط بود. با توافق سید یکی از اتاقهای هتل را داروخانه کردیم و علی مسئول آنجا شد. شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛ علی دکتر! علی بعد‌ها مواد را ترک کرد و به یکی از رزمندگان خوب و شجاع تبدیل شد. علی در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.

    ✨شخص دیگری بود که برای دزدی از خانه‌های مردم راهی خرمشهر شده بود. او بعد از مدتی با سید(شهید سید مجتبی هاشمی) آشنا می‌شود و چون مکانی برای تامین غذا نداشت به سراغ سید می‌آید. رفاقت او با سید به جایی رسید که همه کارهای گذشته را کنار گذاشت. او به یکی از رزمنده‌های خوب گروه شاهرخ تبدیل شد.

    ✨در گروه پنجاه نفره ما همه تیپ آدمی حضور داشتند، از بچه‌های لات تهران و آبادان و… تا افراد تحصیل کرد‌های مثل اصغر شعل هور که فارغ التحصیل از آمریکابود.

    از افراد بی‌نمازی که در‌‌ همان گروه نمازخوان شدند تا افراد نمازشب خوان.
    اکثر نیروهایی هم که جذب گروه فداییان اسلام می‌شدند علاقمند پیوستن به گروه شاهرخ بودند. وقتی شاهرخ در مقر بود و برای نمازجماعت می‌رفت همه بچه‌ها به دنبالش بودند. آن ایام سید مجتبی امام جماعت ما بود. دعای توسل و دعای کمیل را از حفظ برای ما می‌خواند و حال معنوی خوبی داشت. در شرایطی که کسی به معنویت نیرو‌ها اهمیت نمی‌داد، سید به دنبال این فعالیت‌ها بود و خوب نتیجه می‌گرفت.


    ✨ دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه‌ها در هتل کاروانسرا بودم. پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندی که همواره با پدر است.
    تعجب من از رفتار آن‌ها وقتی بیشتر شد که گفتند: این پسر، رضا فرزند شاهرخ است! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم.

    ✨عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه‌ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم.
    بی‌مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟
    خندید و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش.
    گفتم: مادرش دیگه کیه؟!
    گفت: مهین، همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اینجا!
    ماجرای مهین را می‌دانستم. برای همین دیگر حرفی نزدم.

    ✨چند نفری از رفقا آمدند و کنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد. شاهرخ خیلی تو فکر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا کریم رو می‌بینید! من یه زمانی آخرای شب با رفقا می‌رفتم می‌دون شوش. جلوی کامیون‌ها رو می‌گرفتیم. اون‌ها رو تهدید می‌کردیم. ازشون باج سبیل و حق حساب می‌گرفتیم. بعد می‌رفتیم با اون پول‌ها زهرماری می‌خریدیم و می‌خوردیم.

    زندگی ما توی لجن بود. اما خدا دست ما رو گرفت. امام خمینی رو فرستاد تا ما رو آدم کنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پول‌ها صدقه دادم.

    ✨بعد حرف از کمیته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من اینقدر خراب بود که روزهای اول توی کمیته برای من مامور گذاشته بودند! فکر می‌کردند که من نفوذی ساواکی‌ها هستم!

    همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش می‌کردند. بعد با هم حرکت کردیم و رفتیم برای نمازجماعت. شاهرخ به یکی از بچه‌ها گفت: برو نگهبان سنگر خواهر‌
    ها رو عوض کن.
    با تعجب پرسیدم: مگه شما رزمنرزمنده زن هم دارید؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالی خرمشهر هستند که با ما به آبادان آمدند. برای اینکه مشکلی پیش نیاد برای سنگر آن‌ها نگهبان گذاشتیم.

    ادامه دارد…

    پیج شهید شاهرخ ضرغام

    موضوعات: شهداء
     [ 10:48:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      زندگینامه زیبا و تکان دهنده شهید شاهرخ ضرغام حر انقلاب(8) ...

    زندگینامه زیبا و تکان دهنده شهید شاهرخ ضرغام حر انقلاب

    قسمت هشتم:

    ✨آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد وگفت: امشب برای شناسایی می‌ریم جاده ابوشانک. در میان نیروهای دشمن به یکی از روستا‌ها رسیدیم.
    دو افسر عراقی داخل سنگر نشسته بودند. یکدفعه دیدم سرنیزه‌اش را برداشت و رفت سمت آن‌ها، با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می‌کنی!

    گفت: هیچی، فقط نگاه کن!
    مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آن‌ها نزدیک شد. هر دوی آن‌ها را به اسارت درآورد. کمی از روستا دور شدیم.


    ✨شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بی‌فایده است. باید این‌ها رو بترسونیم. بعد چاقویی برداشت. لاله گوش آن‌ها را برید و گذاشت کف دستشان و گفت: برید خونتون!
    مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می‌کردم. برگشت به سمت من و گفت: این‌ها افسرای بعثی بودند. کار دیگه‌ای به ذهنم نرسید!
    ✨شبهای بعد هم این کار را تکرار کرد. اگر می‌دید اسیر، فرمانده یا افسر بعثی است قسمت نرم گوشش را می‌برید و ر‌هایشان می‌کرد. این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه از فرماندهی اعلام شد: نیروهای دشمن از یکی از روستا‌ها عقب نشینی کردند.
    قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی می‌رفت و با سلاح برمی گشت!

    ✨ساعت شش صبح و هوا روشن بود. کسی هم درآنجا ندیدیم. در حین شناسایی و در میان خانه‌های مخروبه روستا یک دستشویی بود که نیروهای محلی قبلاً با چوب و حلبی ساخته بودند.

    شاهرخ گفت: من نمی‌تونم تحمل کنم. می‌رم دستشویی! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه می‌کردم. یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی، اسلحه به دست به سمت ما می‌آید. از بی‌خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده. او مستقیم به محل دستشویی نزدیک می‌شد. می‌خواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی‌شد.

    کسی همراهش نبود. از نگاه‌های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود. اگر شاهرخ بیرون بیاید؟
    سرباز عراقی به مقابل دستشویی رسید. با تعجب به اطراف نگاه کرد. یکدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریادکشید: وایسا!
    سرباز عراقی از ترس اسلحه‌اش را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش می‌دوید. از صدای او من هم ترسیده بودم. رفتم و اسلحه‌اش را برداشتم.
    بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت.
    سرباز عراقی همینطور که ناله و التماس می‌کرد می‌گفت: تو رو خدا منو نخور!
    کمی عربی بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چی داری می‌گی؟!
    ✨سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت: فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا را داده‌اند. به همه ما هم گفته‌اند: اگر اسیر او شوید شما را می‌خورد! برای همین نیروهای ما از این منطقه و این آقا می‌ترسند.
    خیلی خندیدیم. شاهرخ گفت: من اینهمه دنبالت دویدم و خسته شدم. اگه می‌خوای نخورمت باید منو تا سنگر نیروهامون کول کنی!
    سرباز عراقی هم شاهرخ را کول کرد و حرکت کردیم. چند قدم که رفتیم گفتم: شاهرخ، گناه داره تو صد و سی کیلو هستی این بیچاره الان می‌میره.

    شاهرخ هم پایین آمد و بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم.

    ✨شب بعد، سید مجتبی همه فرماندهان گروه‌های زیر مجموعه فداییان اسلام را جمع کرد و گفت: برای گروههای خودتان، اسم انتخاب کنید و به نیرو‌هایتان کارت شناسایی بدهید.
    شیران درنده، عقابان آتشین، این‌ها نام گروه‌های چریکی بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت: آدمخوار‌ها! سید پرسید: این چه اسمیه؟! شاهرخ هم ماجرای کله پاچه واسیر عراقی را با خنده برای بچه‌ها تعریف کرد.

    ✨سید مجتبی هاشمی فرماندهی بسیار خوش برخورد بود. بسیاری از کسانی که از مراکز دیگر رانده شده بودند، جذب سید می‌شدند. سید هم از میان آن‌ها رزمندگانی شجاع تربیت می‌کرد. سید با‌شناختی که از شاهرخ داشت. بیشتر این افراد را به گروه او یعنی «آدم خوار‌ها» می‌فرستاد و از هر کس به میزان تواناییش استفاده می‌کرد.


    ✨در آبادان شخصی بود که به مجید گاوی مشهور بود. می‌گفتند گنده لات اینجا بوده. تمام بدنش جای چاقو و شکستگی بود. هرجا می‌رفت، یک کیف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. می‌خواست با عراقی‌ها بجنگد اما هیچکدام از واحدهای نظامی او را نپذیرفتند تا اینکه سید او را تحویل شاهرخ داد.

    شاهرخ هم در مقابل این افراد مثل خودشان رفتار می‌کرد.

    ✨ کمی به چهره مجید نگاه کرد. با‌‌ همان زبان عامیانه گفت: ببینم، می‌گن یه روزی گنده لات آبادان بودی. می‌گن خیلی هم جیگر داری، درسته!؟ بعد مکثی کرد و گفت: اما امشب معلوم می‌شه، با هم می‌ریم جلو ببینم چیکاره‌ای!
    شب از مواضع نیروهای خودی عبور کردیم. به سنگرهای عراقی‌ها نزدیک شدیم. شاهرخ مجید را صدا کرد و گفت: می‌ری تو سنگراشون، یه افسر عراقی رو می‌کشی و اسلحه‌اش رو می‌یاری. اگه دیدم دل و
    جرات داری می‌یارمت تو گروه خودم.
    ادامه دارد…

    پیج شهید شاهرخ ضرغام

    موضوعات: شهداء
     [ 10:42:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت