*ذره و آفتـــــــــــــــــاب*
اگر پــــــــــروا کنی؛ پــــــــر وا می‌کنی!!!







اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        




به ذرّه گر نظر لطف بوتراب كند به آسمان رود و كار آفتاب كند




جستجو







رتبه





آمار


  • امروز: 27
  • دیروز: 7
  • 7 روز قبل: 64
  • 1 ماه قبل: 548
  • کل بازدیدها: 14422



  • نمایش آنلاین


    Online User



    نمایش آمار بازدید


     
      زندگینامه زیبا و تکان دهنده شهید شاهرخ ضرغام حر انقلاب(9) ...

    زندگینامه زیبا و تکان دهنده شهید شاهرخ ضرغام حر انقلاب

    قسمت نهم:


    ✨شب از مواضع نیروهای خودی عبور کردیم. به سنگرهای عراقی‌ها نزدیک شدیم.
    شاهرخ مجید را صدا کرد و گفت: می‌ری تو سنگراشون، یه افسر عراقی رو می‌کشی و اسلحه‌اش رو می‌یاری. اگه دیدم دل و جرات داری می‌یارمت تو گروه خودم.

    ✨مجید یه چاقو از تو کیفش برداشت و حرکت کرد. دو ساعت گذشت و خبری از مجید نشد. به شاهرخ گفتم: این پسر دفعه اولش بود. نباید می‌فرستادیش جلو، هنوز حرفم تمام نشده بود که در تاریکی شب احساس کردم کسی به سمت ما می‌آید. اسلحه‌ام را برداشتم. یکدفعه مجید داد زد: نزن منم مجید!

    پرید داخل سنگر و گفت: بفرمایید این هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخرگفت: بچه، اینو از کجا دزدیدی!؟

    مجید یکدفعه دستش رو داخل کوله پشتی و چیزی شبیه توپ را آورد جلو، در تاریکی شب سرم را جلو آوردم. یکدفعه داد زدم: وای! با دست جلوی دهانم را گرفتم، سر بریده یک عراقی در دستان مجید بود!!

    ✨شاهرخ که خیلی عادی به مجید نگاه می‌کرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بریدی؟

    مجید که عصبانی شده بود گفت: به خدا سرباز نبود، بیا این هم درجه هاش، از رو دوشش کَندم. بعد هم تکه پارچه‌ای که نشانه درجه بود را به ما داد.
    شاهرخ سری به علامت تایید تکان داد و گفت: حالا شد، تو دیگه نیروی ما هستی.

    ✨ مجید فردا به آبادان رفت و چند نفر دیگر از رفقایش را آورد. مصطفی ریش، حسین کره‌ای، علی تریاکی و… هر کدامشان ماجراهایی داشتند، اما جالب بود که همه این نیرو‌ها مدیریت شاهرخ را قبول کرده بودند و روی حرف او حرفی نمی‌زدند.

    مثلاً علی تریاکی اصالتاً همدانی بود. قبل از انقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگلیسی مسلط بود. با توافق سید یکی از اتاقهای هتل را داروخانه کردیم و علی مسئول آنجا شد. شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛ علی دکتر! علی بعد‌ها مواد را ترک کرد و به یکی از رزمندگان خوب و شجاع تبدیل شد. علی در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.

    ✨شخص دیگری بود که برای دزدی از خانه‌های مردم راهی خرمشهر شده بود. او بعد از مدتی با سید(شهید سید مجتبی هاشمی) آشنا می‌شود و چون مکانی برای تامین غذا نداشت به سراغ سید می‌آید. رفاقت او با سید به جایی رسید که همه کارهای گذشته را کنار گذاشت. او به یکی از رزمنده‌های خوب گروه شاهرخ تبدیل شد.

    ✨در گروه پنجاه نفره ما همه تیپ آدمی حضور داشتند، از بچه‌های لات تهران و آبادان و… تا افراد تحصیل کرد‌های مثل اصغر شعل هور که فارغ التحصیل از آمریکابود.

    از افراد بی‌نمازی که در‌‌ همان گروه نمازخوان شدند تا افراد نمازشب خوان.
    اکثر نیروهایی هم که جذب گروه فداییان اسلام می‌شدند علاقمند پیوستن به گروه شاهرخ بودند. وقتی شاهرخ در مقر بود و برای نمازجماعت می‌رفت همه بچه‌ها به دنبالش بودند. آن ایام سید مجتبی امام جماعت ما بود. دعای توسل و دعای کمیل را از حفظ برای ما می‌خواند و حال معنوی خوبی داشت. در شرایطی که کسی به معنویت نیرو‌ها اهمیت نمی‌داد، سید به دنبال این فعالیت‌ها بود و خوب نتیجه می‌گرفت.


    ✨ دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه‌ها در هتل کاروانسرا بودم. پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندی که همواره با پدر است.
    تعجب من از رفتار آن‌ها وقتی بیشتر شد که گفتند: این پسر، رضا فرزند شاهرخ است! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم.

    ✨عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه‌ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم.
    بی‌مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟
    خندید و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش.
    گفتم: مادرش دیگه کیه؟!
    گفت: مهین، همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اینجا!
    ماجرای مهین را می‌دانستم. برای همین دیگر حرفی نزدم.

    ✨چند نفری از رفقا آمدند و کنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد. شاهرخ خیلی تو فکر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا کریم رو می‌بینید! من یه زمانی آخرای شب با رفقا می‌رفتم می‌دون شوش. جلوی کامیون‌ها رو می‌گرفتیم. اون‌ها رو تهدید می‌کردیم. ازشون باج سبیل و حق حساب می‌گرفتیم. بعد می‌رفتیم با اون پول‌ها زهرماری می‌خریدیم و می‌خوردیم.

    زندگی ما توی لجن بود. اما خدا دست ما رو گرفت. امام خمینی رو فرستاد تا ما رو آدم کنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پول‌ها صدقه دادم.

    ✨بعد حرف از کمیته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من اینقدر خراب بود که روزهای اول توی کمیته برای من مامور گذاشته بودند! فکر می‌کردند که من نفوذی ساواکی‌ها هستم!

    همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش می‌کردند. بعد با هم حرکت کردیم و رفتیم برای نمازجماعت. شاهرخ به یکی از بچه‌ها گفت: برو نگهبان سنگر خواهر‌
    ها رو عوض کن.
    با تعجب پرسیدم: مگه شما رزمنرزمنده زن هم دارید؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالی خرمشهر هستند که با ما به آبادان آمدند. برای اینکه مشکلی پیش نیاد برای سنگر آن‌ها نگهبان گذاشتیم.

    ادامه دارد…

    پیج شهید شاهرخ ضرغام

    موضوعات: شهداء
    [دوشنبه 1394-05-19] [ 10:48:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      زندگینامه زیبا و تکان دهنده شهید شاهرخ ضرغام حر انقلاب(8) ...

    زندگینامه زیبا و تکان دهنده شهید شاهرخ ضرغام حر انقلاب

    قسمت هشتم:

    ✨آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد وگفت: امشب برای شناسایی می‌ریم جاده ابوشانک. در میان نیروهای دشمن به یکی از روستا‌ها رسیدیم.
    دو افسر عراقی داخل سنگر نشسته بودند. یکدفعه دیدم سرنیزه‌اش را برداشت و رفت سمت آن‌ها، با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار می‌کنی!

    گفت: هیچی، فقط نگاه کن!
    مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آن‌ها نزدیک شد. هر دوی آن‌ها را به اسارت درآورد. کمی از روستا دور شدیم.


    ✨شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بی‌فایده است. باید این‌ها رو بترسونیم. بعد چاقویی برداشت. لاله گوش آن‌ها را برید و گذاشت کف دستشان و گفت: برید خونتون!
    مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می‌کردم. برگشت به سمت من و گفت: این‌ها افسرای بعثی بودند. کار دیگه‌ای به ذهنم نرسید!
    ✨شبهای بعد هم این کار را تکرار کرد. اگر می‌دید اسیر، فرمانده یا افسر بعثی است قسمت نرم گوشش را می‌برید و ر‌هایشان می‌کرد. این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه از فرماندهی اعلام شد: نیروهای دشمن از یکی از روستا‌ها عقب نشینی کردند.
    قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی می‌رفت و با سلاح برمی گشت!

    ✨ساعت شش صبح و هوا روشن بود. کسی هم درآنجا ندیدیم. در حین شناسایی و در میان خانه‌های مخروبه روستا یک دستشویی بود که نیروهای محلی قبلاً با چوب و حلبی ساخته بودند.

    شاهرخ گفت: من نمی‌تونم تحمل کنم. می‌رم دستشویی! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه می‌کردم. یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی، اسلحه به دست به سمت ما می‌آید. از بی‌خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده. او مستقیم به محل دستشویی نزدیک می‌شد. می‌خواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی‌شد.

    کسی همراهش نبود. از نگاه‌های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود. اگر شاهرخ بیرون بیاید؟
    سرباز عراقی به مقابل دستشویی رسید. با تعجب به اطراف نگاه کرد. یکدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریادکشید: وایسا!
    سرباز عراقی از ترس اسلحه‌اش را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش می‌دوید. از صدای او من هم ترسیده بودم. رفتم و اسلحه‌اش را برداشتم.
    بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت.
    سرباز عراقی همینطور که ناله و التماس می‌کرد می‌گفت: تو رو خدا منو نخور!
    کمی عربی بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چی داری می‌گی؟!
    ✨سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت: فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا را داده‌اند. به همه ما هم گفته‌اند: اگر اسیر او شوید شما را می‌خورد! برای همین نیروهای ما از این منطقه و این آقا می‌ترسند.
    خیلی خندیدیم. شاهرخ گفت: من اینهمه دنبالت دویدم و خسته شدم. اگه می‌خوای نخورمت باید منو تا سنگر نیروهامون کول کنی!
    سرباز عراقی هم شاهرخ را کول کرد و حرکت کردیم. چند قدم که رفتیم گفتم: شاهرخ، گناه داره تو صد و سی کیلو هستی این بیچاره الان می‌میره.

    شاهرخ هم پایین آمد و بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم.

    ✨شب بعد، سید مجتبی همه فرماندهان گروه‌های زیر مجموعه فداییان اسلام را جمع کرد و گفت: برای گروههای خودتان، اسم انتخاب کنید و به نیرو‌هایتان کارت شناسایی بدهید.
    شیران درنده، عقابان آتشین، این‌ها نام گروه‌های چریکی بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت: آدمخوار‌ها! سید پرسید: این چه اسمیه؟! شاهرخ هم ماجرای کله پاچه واسیر عراقی را با خنده برای بچه‌ها تعریف کرد.

    ✨سید مجتبی هاشمی فرماندهی بسیار خوش برخورد بود. بسیاری از کسانی که از مراکز دیگر رانده شده بودند، جذب سید می‌شدند. سید هم از میان آن‌ها رزمندگانی شجاع تربیت می‌کرد. سید با‌شناختی که از شاهرخ داشت. بیشتر این افراد را به گروه او یعنی «آدم خوار‌ها» می‌فرستاد و از هر کس به میزان تواناییش استفاده می‌کرد.


    ✨در آبادان شخصی بود که به مجید گاوی مشهور بود. می‌گفتند گنده لات اینجا بوده. تمام بدنش جای چاقو و شکستگی بود. هرجا می‌رفت، یک کیف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. می‌خواست با عراقی‌ها بجنگد اما هیچکدام از واحدهای نظامی او را نپذیرفتند تا اینکه سید او را تحویل شاهرخ داد.

    شاهرخ هم در مقابل این افراد مثل خودشان رفتار می‌کرد.

    ✨ کمی به چهره مجید نگاه کرد. با‌‌ همان زبان عامیانه گفت: ببینم، می‌گن یه روزی گنده لات آبادان بودی. می‌گن خیلی هم جیگر داری، درسته!؟ بعد مکثی کرد و گفت: اما امشب معلوم می‌شه، با هم می‌ریم جلو ببینم چیکاره‌ای!
    شب از مواضع نیروهای خودی عبور کردیم. به سنگرهای عراقی‌ها نزدیک شدیم. شاهرخ مجید را صدا کرد و گفت: می‌ری تو سنگراشون، یه افسر عراقی رو می‌کشی و اسلحه‌اش رو می‌یاری. اگه دیدم دل و
    جرات داری می‌یارمت تو گروه خودم.
    ادامه دارد…

    پیج شهید شاهرخ ضرغام

    موضوعات: شهداء
     [ 10:42:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      زندگینامه زیبا و تکان دهنده شهید شاهرخ ضرغام حر انقلاب(7) ...

    زندگینامه زیبا و تکان دهنده شهید شاهرخ ضرغام حر انقلاب

    قسمت هفتم:

    ✨شب و روز می گفت: فقط امام، فقط خمینی رحمت الله علیه

    وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد.

    ✨یک بار که سخنرانی حضرت امام از تلوزیون در حال پخش بود، داشتم از کنارش رد می‌شدم که یکدفعه دیدم اشک تمام صورتش را پر کرده. باتعجب گفتم: شاهرخ، داری گریه می‌کنی!؟ با دست اشک‌هایش را پاک کرد
    و گفت: امام، بزرگ‌ترین لطف خدا در حق ماست.
    ما حالا حالا‌ها مونده که بفهمیم رهبر خوب چه نعمت بزرگیه، من که حاضرم جُونم رو برای این آقا فدا کنم.

    می گفت: عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد.

    همیشه می گفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود.

    برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی.

    ✨در درگیری های پاوه، کردستان و رویارویی با ضد انقلاب در گنبد حضور فعالی داشت.


    ✨ شهریور پنجاه ونه آمد تهران. مادر خیلی خوشحال بود. بعد از ماه‌ها فرزندش را می‌دید. یک روز بی‌مقدمه گفت: مادر، تا کی می‌خوای دنبال کار انقلاب باشی، سن تو رفته بالای سی سال نمی‌خوای ازدواج کنی؟! شاهرخ خندید و گفت:

    چرا، یه تصمیم هایی دارم. یکی از پرستارهای انقلابی و مومن هست که دوستان معرفی کردند. اسمش فریده خانم و آدرسش هم اینجاست. بعد برگه‌ای را داد به مادر و گفت: آخر هفته می‌ریم برای خواستگاری، خیلی خوشحال شدیم. دنبال خرید لباس و… بودیم.
    ظهر روز دوشنبه سی ویکم شهریور جنگ شروع شد.
    شاهرخ گفت: فعلاً صبر کنید تا تکلیف جنگ روشن بشه.

    ✨ظهر روز سی و یکم بود. با بمباران فرودگاههای کشور جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد. همه بچه‌ها مانده بودند که چه کار کنند. این بار فقط درگیری با گروهک‌ها یا حمله به یک شهر نبود، بلکه بیش از هزار کیلومتر مرز خاکی ما مورد حمله قرار گرفته بود.
    شب در جمع بچه‌ها در مسجد نشسته بودیم. یکی از بچه‌ها از در وارد شد و شاهرخ را صدا کرد. نامه‌ای را به او داد و گفت: از طرف دفتر وزارت دفاع ارسال شده از سوی دکتر چمران برای تمام نیروهایی که در کردستان حضور داشتند این نامه ارسال شده بود. تقاضای حضور در مناطق جنگی را داشت.

    شاهرخ به سراغ تمامی رفقای قدیم و جدید رفت. صبح روز یازدهم مهر با دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفر نیرو راهی جنوب شدیم. وقتی وارد اهواز شدیم همه چیز به هم ریخته بود. آوارگان زیادی به داخل شهر آمده بودند.

    رزمندگان هم از شهرهای مختلف می‌آمدند و… همه به سراغ استانداری و محل استقرار دکتر چمران می‌رفتند. سه روز در اهواز ماندیم. دکتر چمران برای نیرو‌ها صحبت کرد. به همراه ایشان برای انجام عملیات راهی منطقه سوسنگرد شدیم.

    ✨ مرتب می‌گفت: من نمی‌دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذاهم درست پیدا نمی‌شه چه برسه به کله پاچه!؟

    بالاخره با کمک یکی از آشپز‌ها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند. اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح‌‌ همان روز گرفته بودند. آن‌ها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه‌های عرب را هم برای ترجمه آورد.

    ✨بعد شروع به صحبت کرد: خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان‌های شما اسیر شد. اسرای عراقی با علامت سر تایید کردند. بعد ادامه داد: شما متجاوزید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم می‌کُشیم ومی خوریم!
    مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه می‌کرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می‌کردند. من و چند نفر دیگر از دور نگاه می‌کردیم و می‌خندیدیم.

    شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد وگفت: فکر می‌کنید شوخی می‌کنم؟! این چیه!؟ جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله می‌کردند. شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست! زبان، می‌فهمید؛ زبان!

    زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش!

    من و بچه‌های دیگه مرده بودیم ازخنده، برای همین رفتیم پشت سنگر.
    شاهرخ می‌خواست به زور زبان را به خورد آن‌ها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابی آن‌ها را ترسانده بود.

    ✨ساعتی بعد درکمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد. البته یکی از آنهاکه افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد. بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند.
    آخر شب دیدم تنها درگوشه‌ای نشسته. رفتم وکنارش نشستم. بعد پرسیدم:
    آقا شاهرخ یک سوال دارم؛ این کله پاچه، ترسوندن عراقی‌ها، آزاد کردنشون!؟ برای چی این کار رو کردی؟!


    شاهرخ خنده تلخی کرد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببین یک ماه ونیم از جنگ گذشته، دشمن هم ازما نمی‌ترسه، می‌دونه ما قدرت نظامی نداریم. نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده. چند روز پیش اسرای عراقی را فرستادیم عقب، جالب این بود که نیروهای نفوذی دشمن اسرا رو ازما تحویل گرفتند. بعدهم اون‌ها رو آزاد کردند. ما باید یه ترسی تو دل نیروهای دشمن می‌انداختیم. اون‌ها نباید جرات حمله پیدا کنند. مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش می‌شه
    ادامه دارد…

    پیج شهید شاهرخ ضرغام

    موضوعات: شهداء
     [ 10:38:00 ق.ظ ]



     لینک ثابت

      زندگینامه زیبا و تکان دهنده شهید شاهرخ ضرغام حر انقلاب(6) ...

    زندگینامه زیبا و تکان دهنده شهید شاهرخ ضرغام حر انقلاب

    قسمت ششم:


    در روزهای بهمن ماه شور و حال انقلابی مردم بیشتر شده بود. شاهرخ با انسانی که تا چند ماه قبل می‌شناختیم بسیار متفاوت شده بود.

    هر شب مسجد بود. ماشین پیکانش را فروخت و خرج بچه‌های مسجد و هزینه‌های انقلاب کرد!

    ✨شب بود که آقای طالقانی
    (رییس سابق فدراسیون کشتی) با شاهرخ تماس گرفت. ایشان وقتی فهمید که شاهرخ، به نیروهای انقلابی پیوسته بسیار خوشحال شد. بعد هم گفت:
    آقای خمینی تا چند روز دیگر بر می‌گردند. برای گروه انتظامات به شما و دوستانتان احتیاج داریم.

    ✨روز دوازدهم بهمن شاهرخ و اعضای گروه مسجد، به عنوان انتظامات در جلوی درب فرودگاه مستقر شده بودند، با خبر ورود هواپیمای امام رحمت الله شاهرخ از بچه‌ها جدا شد. به سرعت داخل فرودگاه رفت. عشق به حضرت امام او را به سالن محل حضور ایشان رساند.

    ✨لحظاتی بعد حضرت امام وارد سالن فرودگاه شد، اشک تمام چهره شاهرخ را گرفته بود. شاهرخ، آنقدر به دنبال امام رفت تا بالاخره از نزدیک ایشان را ملاقات کرد و توانست دست حضرت امام را ببوسد.

    آنروز با بچه‌ها تا بهشت زهرا سلام الله علیها رفتیم در ایام دهه فجر شاهرخ را کمتر می‌دیدیم. بیشتر به دنبال مسائل انقلاب بود.

    ✨روز بیست و دو بهمن دیدم سوار بر یک جیپ نظامی جلوی مسجد آمد. یک اسلحه و یک قبضه کلت همراهش بود. شور و حال عجیبی داشت. هر روز برای دیدار امام به مدرسه رفاه می‌رفت.

    ✨شاهرخ عضو کمیته ناحیه پنج شد. هر شب با موتور بزرگ و چهار سیلندر خودش گشت زنی می‌کرد. بعضی مواقع هم با ماشین جیپ خودش گشت می‌زد. جالب بود که مرتب ماشین او عوض می‌شد. بعد‌ها فهمیدیم که نگهبان پادگان خیلی از شاهرخ حساب می‌برد. برای همین شاهرخ چند روز یکبار ماشین خودش رو عوض می‌کرد!

    ✨داخل مسجد دور هم نشسته بودیم که حاج آقا جلالی سرپرست کمیته داشت با شاهرخ صحبت میکرد حاج آقا به یکی از بچهای مذهبی گفته بود که احکام نماز جماعت و روزه را برای شاهرخ توضیح بدهد.

    حرف از احکام و…..بود که یکدفعه شاهرخ با همان زبان عامیانه ی خودش گفت: حالا آقا بگذریم از این حرفا! یه ماشین برا شما دیدم عالی تو پادگانه میخوام بیارم برا شما ولی رنگش تعریف نداره..!!!!!

    ✨شنیده بودم نگهبان پادگان از شاهرخ حساب میبرد ولی باور نمیکردم تا این حد.
    حاجی گفت بس کن این حرفها را کار خودت را بکن که یکدفعه شاهرخ گفت راستی با مسئول پادگان صحبت کردم میخوام یه تانک بیارم برای مسجد!!!

    همه با هم خیلی خندیدند و جلسه تمام شد.

    ✨فردای آن روز کنار مسجد ایستاده بودیم.
    یکدفعه صدای عجیبی از داخل خیابان مسجد بلند شد.یکی از بچه ها گفت به خدا صدای تانکه!!!
    جمعت زیادی جمع شده بود.
    در برجک تانک باز شد و شاهرخ بیرون آمد و گفت: جاش خوبه خوب پارک کردم.
    نمیدونستم چی بگم فقط مثل همه میخندیدم. یک هفته دردسر داشتیم برای نگه داشتنش.بالاخره باهر سختی بود تانک را برگرداندیم پادگان.
    هر کسی این ماجرا میشنید از خنده دلش را میگرفت اما شاهرخ بود دیگه هرکاری را میگفت باید انجام میداد.
    اگر دستش را باز میگذاشتیم توپ و موشک هم می اورد…

    ✨چند نفر از رفقای قبل از انقلاب را جذب کمیته کرده بود. آخر شب جلوی مسجد مشغول صحبت بودند. یکی از آن‌ها پرسید: شاهرخ، اینکه می‌گن همه باید مطیع امام باشن، یا همین ولایت فقیه، تو اینو قبول داری!؟ آخه مگه می‌شه یه پیرمردِ هشتاد ساله کشور رو اداره کنه!؟

    ✨شاهرخ کمی فکر کرد و با‌‌ همان زبان عامیانه خودش گفت: ببین، ما قبل از انقلاب هر جا می‌رفتیم، هر کاری می‌خواستیم بکنیم، چون من رو قبول داشتید، روی حرف من حرفی نمی‌زدید، درسته؟ آن‌ها هم با تکان دادن سر تایید کردند.

    بعد ادامه داد: هر جایی احتیاج داره یه نفر حرف آخر رو بزنه، کسی هم روی حرف اون حرفی نزنه. حالا این حرف آخر رو، تو مملکت ما کسی می‌زنه که عالم دینِ، بنده واقعی خداست، خدا هم پشت و پناه ایشونه.

    بعد مکثی کرد و گفت: به نظرت، غیر از خدا کسی می‌تونست شاه رو از مملکت بیرون کنه، پس همین نشون می‌ده که پشتیبان ولایت فقیه خداست.
    ما هم باید به دنبال امام عزیزمون باشیم. در ثانی ولی فقیه کار اجرایی نمی‌کنه بلکه بیشتر نظارت می‌کنه.

    ✨این استدلال‌های او هر چند ساده و با بیان خاص خودش بود. اما همه آن‌ها قبول کردند.

    ادامه دارد…

    پیج شهید شاهرخ ضرغام

    موضوعات: شهداء
    [یکشنبه 1394-05-11] [ 10:56:00 ب.ظ ]



     لینک ثابت

      زندگینامه زیبا و تکان دهنده شهید شاهرخ ضرغام حر انقلاب(4) ...

    زندگینامه زیبا و تکان دهنده شهید شاهرخ ضرغام حر انقلاب

    قسمت چهارم:

     

    ✨ناصر کاسه بشقابی، اصغر ننه لیلا، حسین وحدت، حبیب دولابی همه این افراد به جرم همکاری با ساواک و کشتار مردم، بعد از انقلاب اعدام شدند) و چند تا دیگه از گنده لات‌های شرق و جنوب شرق تهران دعوت شده بودند، شاهرخ هم بود. هر کدام از این‌ها با چند تا از نوچه هاشون آمده بود. من هم همراه شاهرخ بودم.

    جلسه که شروع شد نماینده ساواک تهران گفت: چند روزی هست که در تهران شاهد اعتصاب و تظاهرات هستیم. خواهش ما از شما و آدم هاتون اینه که ما رو کمک کنید. توی تظاهرات‌ها شما جلوی مردم رو بگیرید، مردم رو بزنید. ما هم از شما همه گونه حمایت می‌کنیم. پول به اندازه کافی در اختیار شما خواهیم گذاشت. جوایز خوبی هم از طرف اعلی حضرت به شما تقدیم خواهدشد.

    ✨جلسه که تمام شد، همه از تعداد نوچه‌ها و آدم هاشون می‌گفتن و پول می‌گرفتن، اما شاهرخ گفت: باید فکر کنم، بعداً خبر می‌دم. بعد هم به من گفت: الان اوایل محرمِ، مردم عزادار امام حسین علیه السلام هستند. من بعد از عاشورا خبر می‌دم.

    ✨عاشق امام حسین علیه السلام بود. شاهرخ از دوران کودکی علاقه شدیدی به آقا داشت. این محبت قلبی را از مادرش به یادگار داشت.

    راه اندازی هیئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداری و گریه برای سالار شهیدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه‌های محرم او بود. هر سال در روز عاشورا به هیئت جواد الائمه در میدان قیام می‌آمد. بعد همراه دسته عزادار حرکت می‌کرد. پیرمرد عالمی به نام حاج سید علی نقی تهرانی مسئول و سخنران هیئت بود.

    ✨در عاشورای سال پنجاه وهفت، ساواک به بسیاری از هیئت‌ها اجازه حرکت در خیابان را نمی‌داد. اما با صحبتهای شاهرخ، دسته هیئت جوادالائمه مجوز گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسینیه برگشت.

     

    ✨حاج سید علینقی تهرانی در روز عاشورا برای ما می‌گفت: نور ایمان را ببینید، این آقای خمینی بدون هیچ چیزی و فقط با توکل برخدا، با یک عبا و لباس ساده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با این همه تانک و توپ از پس او برنمی آید.

    شاهرخ که ساکت و آرام به سخنان حاج آقا گوش می‌کرد وارد بحث شد و گفت: اتفاقاً من هم به همین نتیجه رسیده‌ام. حاج آقا شما خبر نداری. نمی‌دانی توی این کاباره‌ها و هتل‌های تهران چه خبره، اکثر این جور جا‌ها دست یهودیهاست، نمی‌دونید چقدر از دخترای مسلمون به دست این نامسلمون‌ها بی‌آبرو می‌شن.

    شاه دنبال عیاشی خودشه، مملکت هم که دست یه مشت دزدِ طرفدار آمریکا و اسراییلِ، این وسط دین مردمه که داره از دست می‌ره.

    وقتی بحث به اینجا رسید حاج آقا داشت خیره خیره تو صورت شاهرخ نگاه می‌کرد، بعد گفت: آقا شاهرخ، من شما را که می‌بینم یاد مرحوم طیب می‌افتم.

    طیب تو روزگار خودش گنده لاتی بود برای خودش و وابسته به دربار بود. همین آقای طیب را بعد از پانزدهم خردادماه گرفتند و گفتند شرط آزادی تو این است که به امام خمینی دشنام بدهی. بعد هم بگویی به من پول داده تا مردم را بریزم توی خیابان ها. اما او عاشق امام حسین بود و آزادمرد بود.قبول نکرد.گفت من تا حالا آقای خمینی را ندیده ام و دروغ نمی گویم و داخل همین تهران طیب را به رگبار بستند.
    بعد آقای تهرانی فرمودند آقا شاهرخ، طیب این درس عاشورا را خوب فهمیده بود که مرگ با لذت بهتر از زندگی با ذلت است.

    شاهرخ میاندار دسته بود. محکم و با دو دست سینه می‌زد. نمی‌دانم چرا اما آنروز حال و هوای شاهرخ با سالهای قبل بسیار متفاوت بود. موقع ناهار، حاج آقا تهرانی کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم به خانه‌هایشان رفتند. حاج آقا با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفر هم آمدیم و در کنار حاج آقا نشستیم. صحبتهای او به قدری زیبا بود که گذر زمان را حس نمی‌کردیم.

    این صحبت‌ها تا اذان مغرب به طول انجامید. بسیار هم اثر بخش بود. من شک ندارم، اولین جرقه‌های هدایت ما در‌‌ همان عصر عاشورا زده شد. آن روز، بعد از صحبتهای حاج آقا و پرسشهای ما، حُر دیگری متولد شد. آن هم سیزده قرن پس از عاشورا،
    حُرّی به نام شاهرخ ضرغام برای نهضت عاشورایی حضرت امام رحمت الله علیه

    ادامه دارد…


    پیج شهید شاهرخ ضرغام

    موضوعات: عمومی, شهداء
     [ 10:38:00 ب.ظ ]



     لینک ثابت