زندگینامه زیبا و تکان دهنده شهید شاهرخ ضرغام حر انقلاب(7) | ... | |
زندگینامه زیبا و تکان دهنده شهید شاهرخ ضرغام حر انقلاب قسمت هفتم: ✨شب و روز می گفت: فقط امام، فقط خمینی رحمت الله علیه وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد. ✨یک بار که سخنرانی حضرت امام از تلوزیون در حال پخش بود، داشتم از کنارش رد میشدم که یکدفعه دیدم اشک تمام صورتش را پر کرده. باتعجب گفتم: شاهرخ، داری گریه میکنی!؟ با دست اشکهایش را پاک کرد می گفت: عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد. همیشه می گفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود. برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی. ✨در درگیری های پاوه، کردستان و رویارویی با ضد انقلاب در گنبد حضور فعالی داشت. ✨ شهریور پنجاه ونه آمد تهران. مادر خیلی خوشحال بود. بعد از ماهها فرزندش را میدید. یک روز بیمقدمه گفت: مادر، تا کی میخوای دنبال کار انقلاب باشی، سن تو رفته بالای سی سال نمیخوای ازدواج کنی؟! شاهرخ خندید و گفت: چرا، یه تصمیم هایی دارم. یکی از پرستارهای انقلابی و مومن هست که دوستان معرفی کردند. اسمش فریده خانم و آدرسش هم اینجاست. بعد برگهای را داد به مادر و گفت: آخر هفته میریم برای خواستگاری، خیلی خوشحال شدیم. دنبال خرید لباس و… بودیم. ✨ظهر روز سی و یکم بود. با بمباران فرودگاههای کشور جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد. همه بچهها مانده بودند که چه کار کنند. این بار فقط درگیری با گروهکها یا حمله به یک شهر نبود، بلکه بیش از هزار کیلومتر مرز خاکی ما مورد حمله قرار گرفته بود. شاهرخ به سراغ تمامی رفقای قدیم و جدید رفت. صبح روز یازدهم مهر با دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفر نیرو راهی جنوب شدیم. وقتی وارد اهواز شدیم همه چیز به هم ریخته بود. آوارگان زیادی به داخل شهر آمده بودند. رزمندگان هم از شهرهای مختلف میآمدند و… همه به سراغ استانداری و محل استقرار دکتر چمران میرفتند. سه روز در اهواز ماندیم. دکتر چمران برای نیروها صحبت کرد. به همراه ایشان برای انجام عملیات راهی منطقه سوسنگرد شدیم. ✨ مرتب میگفت: من نمیدونم، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذاهم درست پیدا نمیشه چه برسه به کله پاچه!؟ بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند. اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچههای عرب را هم برای ترجمه آورد. ✨بعد شروع به صحبت کرد: خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهانهای شما اسیر شد. اسرای عراقی با علامت سر تایید کردند. بعد ادامه داد: شما متجاوزید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم میکُشیم ومی خوریم! شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد وگفت: فکر میکنید شوخی میکنم؟! این چیه!؟ جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله میکردند. شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست! زبان، میفهمید؛ زبان! زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش! من و بچههای دیگه مرده بودیم ازخنده، برای همین رفتیم پشت سنگر. ✨ساعتی بعد درکمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد. البته یکی از آنهاکه افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد. بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند. شاهرخ خنده تلخی کرد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببین یک ماه ونیم از جنگ گذشته، دشمن هم ازما نمیترسه، میدونه ما قدرت نظامی نداریم. نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده. چند روز پیش اسرای عراقی را فرستادیم عقب، جالب این بود که نیروهای نفوذی دشمن اسرا رو ازما تحویل گرفتند. بعدهم اونها رو آزاد کردند. ما باید یه ترسی تو دل نیروهای دشمن میانداختیم. اونها نباید جرات حمله پیدا کنند. مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش میشه
[دوشنبه 1394-05-19] [ 10:38:00 ق.ظ ]
لینک ثابت باسلام وتشکرفراوان.بسیارعالی بود.لطفا هرچه سریع تر ادامه زندگی نامه شهید رابارگزاری کنید.با آرزوی توفیقات روز افزون برای شما. ممنون 1394/05/19 @ 13:11
|