#جملات_ناب

خوشبختی گاهی آن‌قدر دم دستمان است که نمی‌بینیمش!
که حسش نمی‌کنیم!
چایی‌ای که مادر برایمان می‌ریخت و می‌خوردیم، خوشبختی بود…
دست‌های بزرگ و زبر بابا را گرفتن، خوشبختی بود…
خنده‌های کودکی‌هایمان، شیطنت‌ها، آهنگ‌های نوجوانی‌مان، خوشبختی بود…
اما ندیدیم و آرام از کنارشان گذشتیم…
چای را به غرغر خوردیم که کمرنگ یا پر رنگ است!
سرد یا داغ است!
زور زدیم تا دستمان را از دست بابا جدا کنیم و آسوده بدویم!
گفتند ساکت، مردم خوابیده‌اند و ما غرغر کردیم و توپمان را محکم‌تر به دیوار کوبیدیم!
خوشبختی را ندیدیم یا نخواستیم ببینیم شاید!
اما حالا، رفیق جانم، هرکجا که هستی، هر چندساله که هستی، با تمام گرفتاری‌های تمام نشدنی که همه‌مان داریم،
امروز را، قدر بدان…
خوشبختی‌های کوچکت را بشناس و بفهم و باور کن.
روز عشق را بهانه کن، برای بوییدن دامان مادرت که هنوز داریش،
برای بوسیدن دست پدرت که هنوز نمی‌لرزد،
هنوز هست،
بهانه کن برای به آغوش کشیدن یک دوست،
برای تقدیم یک شاخه گل به همسرت،
یا یک بوسه‌ی پنهانی حتی،
رفیق جانم! خوشبختی‌ها ماندنی نیستند،
اما می‌شود تا هستند، زندگی‌شان کرد، نفسشان کشید.
یادمان باشد، بزرگ‌ترین خوشبختی عشق است…


موضوعات: جملات ناب
[دوشنبه 1396-11-23] [ 09:53:00 ق.ظ ]